از چشمهای سبز باران، از صدای آب
رنگینکمان آبشار از برف تابستان
از کلبهای در عمق جنگل تازهتر بودی
از برکههای آبی و لبریز از باران
من با جهان اسکلتها زندگی کردم
در غارها همسایۀ خفّاشها بودم
با چکمههای خونیِ از جنگ برگشته
با ریشههای سمّی خشخاشها بودم
وقتی برادرهای خونی با مسلسلها
ماشین کشتار ت پیشهها بودند
قانون جنگل بود و حتّی باغبانها هم
مثل تبر بر شانۀ بی ریشهها بودند
من اشکهایم را، چراغ چشمهایم راـ
دادم مبادا شاخهای خاکستری باشد
دیوانهای از من تراشیدند تا یک عمر
در بیتهای بی چراغش بستری باشد
دیوارها درهایشان را رو به من بستند
بستند چشمم را که روزم تیرهتر باشد
[باران تمام روز و شب بر گورها بارید
آنقدرها بارید تا خورشید تر باشد]
از اعتماد تیغ سلّاخی وجرّاحی
هر بخیهای راهی به دنیای درونم بود
از دوستان دشمن و از دشمنان دوست
بی هیچ شکّی زخم خوردن توی خونم بود
میرفتم از راهی که رو به برنگشتن بود
آن روزها مثل چراغی در شبم بودی
با استخوانهای شکسته شاعرت بودم
در بند بند بیتهای بی لبم بودی
فرمانروای قلّههای سرکشت بودم
درماه زخم دلخراش پنجهام کم نیست!
از قلّه تا اعماق درّه رفتم از یادت
باور نکردم زیر پایم از تو محکم نیست
دریای نورم بودی، از تاریکیام بیزار…
هر بی سروپایی برایت نادری میشد
دیوانهات بودم، شکستم در خودم، از من
هر قطعهای دیوانی از ناشاعری میشد
مثل گیاه تازهای در زیر بار برف
مغرور بودم مثل جنگل، گرچه کم بودم
مثل حباب کوچکی در قعر اقیانوس
غرق غزل بودم ولی شکل خودم بودم
دوری! ولی از دور نزدیکم به غمهایت
حس میکنم تنهاترم هر وقت غمگینی
دارم صدایت میزنم با چشم دلتنگم
دارم صدایت میزنم، داری نمیبینی…
آدم به تنهایی که عادت کرد تنها نیست
پس میفرستم خندههای گریهدارت را
پس میفرستی از حیات وحش قلبم را
پسماندههای خونی بعداز شکارت را
خورشید در نیزارها آرام میگیرد
شب با صدای شاخهها در برکه میلرزد
غیر از صدای زوزۀ گهگاه یک کفتار
آرامش شب را کسی بر هم نخواهد زد